بهاره قانع نیا - چند بار به قفسش سر زدم. برایش آب تازه گذاشتم.
ظرف ارزنش را پر کردم. حتی کمی با او حرف زدم اما انگار فایدهای نداشت. بابا سگرمههایش را توی همکشیده بود و از دور وفا را زیر نظر داشت. شانههایم را بالا انداختم وگفتم: «نمیدونم!»
مامان سرش را از روی تابلوی نقاشیاش بالا گرفت و گفت: «من از کارهای شما پدر و پسر در تعجبم! آخه مگه جای پرنده توی قفسه؟!»
بابا صدای تلویزیون را بلند کرد و گفت: «من چهکارهام خانم؟! از آقاپسرت بپرس! اصلا به من باشه که معتقدم همین فردا ببریمش توی دامنهی کوه آزادش کنیم.»
هری دلم ریخت. با ناراحتی شانههایم را بالا انداختم و گفتم: «توقع ندارید که هدیهی بهترین دوستم رو بندازم دور؟!»
مامان قلممو را در رنگ آبی فرو برد و با ظرافت روی بوم کشید. «گناه داره طفلکی. دلش پوسید توی قفس! ولش کن، بذار بره.»
حقبهجانب گفتم: «الان شما فکر کردید من خودم خیلی از قفس خوشم میآد؟ نخیر مامانخانم ولی مجبورم.»
بابا خندید و گفت: «کی مجبورت کرده؟»
گفتم: «به خاطر رعایت حقوق حیوانات. مجبورم این قناری قشنگ را توی خانه نگه دارم. اگر بیرون اتفاقی برایش بیفتد،چه؟»
بابا گفت: «چه حرفهای عجیبی میزنی! خلقت پرنده برای بیرون طراحی شده، نه توی خانه.»
غمگین نشستم کنار قفس وفا و گفتم: «اصلا مگر این طفلکی چه آزاری برای شما دارد؟ »
مامان لیوان آبی برای من آورد و اشاره کرد آرام باشم.
ببین پسرم، وفا هیچ آزار و اذیتی برای ما نداره و در حقیقت این ما هستیم که اون رو آزردهخاطر کردیم. گوش کن! ببین چهقدر غمگین میخونه. همهی زندگی که آب و دونه و قفس بزرگ نیست.»
بابا هم جانب مامان را گرفت و گفت: «تازه آب و غذا که تا دلت بخواد توی کوه و دشت پیدا میشه ولی به نظر من اسیر کردن این طفلکیا یک جور بیاحترامی به قوانین آفرینشه.»
دیدم مسئله دارد خیلی بیخ پیدا میکند و اگر همانطور بنشینم و حرفی نزنم، کمکم ممکن است از یک حامی حقوق حیوانات تبدیل شوم به یک هیولای حیوانآزار!
وفا هم که ولکن نبود و یکبند غمگین میخواند و مینالید.
پرسیدم: «الان چهکار کنم خوشحال میشین؟»
مامان گفت: «من وقتی خوشحال میشم که همهچیز را سرجایش ببینم و کسی از دستم سر به آسمان نکرده باشد و اینطور غمگین نخواند.»
بابا گفت: «اگر تو و وفا برای امشب بس کنید و دیگر ادامه ندهید، من هم احتمالا احساس خوشحالی کنم!»
با ناراحتی رویم را تاباندم سمت قفس پرنده و گفتم: «بالاخره آدم توی زندگی نیاز به دلخوشی دارد. اصلا الان وفا هم که نباشد، من به کی مهربانی کنم؟ به کی رسیدگی کنم تا بعدش حس خوب آرامش و مهربانی را توی دلم داشته باشم؟»
مامان گفت: «میدانی که در دنیا روز جهانی رعایت حقوق حیوانات داریم؟ وظیفهی ما انسانها به عنوان اشرف مخلوقات این است که به غیر از همنوع خودمان به گونههای دیگر نیز فکر کنیم و دستکم اوضاع را برای حفظ حیات آنها فراهم کنیم. به نظر من، به جای نگهداشتن یک حیوان در خانه، به حیوانات بیشتری خیر و کمک برسان. اینطوری حالت بهتر میشود و حس قشنگتری داری.»
پرسیدم: «یعنی چهطوری؟»
بابا گفت: «خیلی ساده است. هر روز لبهی پنجره اتاقت، برای همهی پرندهها آب و دانه بگذار. برای گربههای محله در زمان و مکان مشخصی غذا ببر. اگر هرجا حیوان زخمی دیدی به من خبر بده تا با هم به دامپزشکی برسانیمش و هزاران کار دیگر که اگر کمی دربارهشان فکر کنی، بهراحتی میتوانی به دوست و یاوری خوب برای حیـــوانــات تبــــدیــــل شوی. الان هم به نظرم دربــــارهی نــحــــوهی نگهداری از وفا تجدید نظر کن.»
مامان بوم نقاشــــــی را کناری گذاشت، رنگهایش را جمع کرد و گفت: «پس من هم ادامهی نقاشیام را میگذارم برای فردا در دل طبیعت. انگاری قرار است سهتایی برویم کوه تا آزادی وفا را جشن بگیریم.»
دو دل بودم! هم دوستش داشتم، هم دلم نمیخواست غمگین و اسیر ببینمش.
خیلی محکم گفتم: «باشد وفاجان. دیگر اینقدر غمگین نباش. از فردا حالت بهتر میشود. پرت باز، پرواز میکنی، پرواز!»